خاطراتي از يك دوست

ساخت وبلاگ

به نام خدا

خاطره از يك دوست

دوستي دارم كه در صداقت رفتار و گفتار او شك ندارم چون اورا از دوران كودكي مي شناسم و در تمام مراحل زندگي به عناوين مختلف با ايشان در تماس بودم و هميشه اعمال و رفتار و گفتار او هم خواني داشت . مي ديدم كه هر جور فكر مي كند همانطور عمل و زندگي مي كند. دراعتقاد و ايمان به خداوند متعال محكم و در زندگي و استفاده از امكاناتي كه دراختيارش بوده فوق العاده محتاط، ساده زيست، ، پركار، جدي، خود ساخته و بسيار متواضع بود. ابتدا با مدرك سيكل به عنوان راننده در يكي از وزارتخانه ها استخدام شده ضمن انجام وظيفه به تحصيلات خود ادامه داد. بعد از اخذ ديپلم از طريق كنكور سراسري وارد دانشگاه شده به تحصيلات عالي خود در رشتة مهندسي برق ادامه داد. در همان وزارت خانه وارد جرگه مهندسين گرديد سرپرستي گروهي از مهندسين مشاورعالي به عهدة او واگذار شد، رياست برق منطقه اي يكي ازاستانهاي كشور را عهده دار شده با همان درايت هميشگي آنجا را بنحو احسن اداره مي­كرد و بعد از برگشت به تهران درسمت مشاورعالي مشغول مي شود ضمناً به تدريس  در دانشگاه مشغول تدريس شده چند جلد كتاب فني ارزشمند در رشتة تخصصي خود مي نويسد و بعد از مدتي بازنشسته مي شود .همانطور كه گفته شد به دليل تماس­هاي زياد درطول زمان خاطرات زيادي باهم داشتيم كه ياد آوري چند نمونة كوچك خالي از لطف و بي بهره براي ديگران نيست .زمانيكه ايشان مديركل اداره اي بود با خانواده خود در يك منزل محقركه از پدرشان به ارث رسيده بود زندگي مي كرد. منزل مذكور در يك محله فقيرنشين تهران بود؛ حدود پنجاه متر زمين و چهار اطاق بزرگ وكوچك دردوطبقه و يك آشپز خانه و سرويس بهداشتي در حياط داشت.در يكي از روز هاي عيد نوروز( 52 ويا 53) با همسرم به قصد ديدارعيد به منزلشان رفتيم به گرمي از ما استقبال كردند و ضمن گپ و گفتگو من گفتم دوست عزيز مي دانم كه الحمدلله وضع مادي شما بد نيست چرا يك منزل بزرگتر نمي خريد كه خانواده پنج و شش نفريتان كمي آسايش بيشتر داشته باشد. جوابي به من داد كه از سؤال خود پشيمان و شرمنده شدم ، گفت فلاني خانة من خيلي كوچك است؟ ناراحت شدي؟ بعد از من به ديدنتان مي آيم. كمي فكر كردم پاسخي به ذهنم رسيد كه بنظرم خيلي بد نبود گفتم من نا راحت نيستم ولي مي دانم خيلي ها آرزئي داشتن همين خانه را دارند شما كه مي توانيد با كمي اضافه كه داريد خانة بزرگتري بخريد آنها هم كه توان بيشستري ندارند اينجا را مي خرند هر دو خانواده به آرزوهايشان مي رسند و راحت مي شوند . كمي فكر كرد و گفت داداش بد نگفتي انشاءالله اقدام مي كنم .سالها از آن ماجرا مي گذرد ديدارهاي مختلفي داشتيم و خاطرات كوچك و بزرگ زيادي قابل گفتن است ولي فعلا به يك خاطرة كه مربوط به چند روز پيش است را بازگو مي كنم شايد در فرصت هاي ديگر به بازگويي خاطرات ديگر بپردازم روز گذشته صبح بعد از انجام اعمال روزانة هميشگي به اطاق كار خود رفتم تا با خواندن و يا نوشتن خودم را سر گرم كنم . احساس كردم كه حوصلة زيادي ندارم دلم مي خواهد در يك محيط آرام با دوستي بنشينم و گپي بزنم  يادم افتاد كه خيلي وقت است آن دوست عزيز را نديده ام و خبري از ايشان ندارم چه بهتر كه تماسي بگيرم و ملاقاتي داشته باشيم زنگ زدم خودش گوشي را برداشت با خوشحالي گفت خيلي خوب مي شود همديگر را ببينيم قرار گذاشتيم من به ديدار ايشان بروم . خوشبختانه منزل فعلي ايشان در حوالي منزل ماست و بر خلاف خانة قديمي نسبتاً بزرگ و در دسترس، اما باز هم ساده و بدون نما و تزيينات معمول ساختمانهاي مجاور خود است. علاقة ايشان را مي دانستم كه در منزل خود علاوه بركتابخانه كارگاهي دارد و لوازم برقي و الكترونيكي اسقاطي را خريداري نموده با استفاده از اجزاي آنها وسايل آموزشي و تحقيقاتي مي­سازد و قسمتي از پاركينك خانة خود را براي اينكار اختصاص داده است يك انباري كوجك مملو از اين وسايل است و تمام اوقات فراغت خود را در اين كارگاه و انباري ميگذراند. لذا من هم يك جلد كتاب با مقداري وسايل اسقاطي الكترونيكي موجود در منزل را با خود برده به ايشان دادم، تشكر كردند . در همان كارگاه از من استقبال گرمي به عمل آورد يك ميز كوچك با سه عدد صندلي كهنه براي نشستن آماده كرده بود و روي ميز علاوه بر وسايل پذيرايي دو سه تا از وسايلي را كه جديداً ساخته بود قرار داشت . بعد از سلام و عليك و تعارفات اوليه از حال و روز يكديگر جويا شديم هر دو معتقد بوديم كه بلطف خدا احوالمان خوب است و به قول يك دوست ديگر كه روزي احوالش را پرسيدم فرمودند« با شناسنامه مطابقت دارد». پس از صرف يك دمجوش نعناع و كمي ميوه ايشان از لطف و عنايت خدا تشكر كرده داستاني را مطرح نمود كه بسيار جالب و آموزنده و اميدوار كننده است لذا بازگويي آن خالي از لطف نيست. گفتند:وقتي مسؤل برق منطقه........ بودم شب ها برايم از رستوران غذا مي آوردند چون عادت به خوردن شام نداشتم آنرا روي درختي در باغچة كنار اطاقم مي گذاشتم و افرادي آنرا مي بردند و مي خوردند من خود شخص را نمي ديدم ولي خاطر جمع بودم كه غذا به هدر نمي رود خوشحال مي شدم . شبي غذاي ماهي آوردند مدت ها بود كه ماهي نخورده بودم هوي كردم آنرا بخورم يادم افتاد كه اگر كسي مثل هر شب دنبال شام بيايد و غذا نباشد چه مي­شود؟ مدتي با خود كلنجار رفتم گفتم خدا عوضش را مي رساند بعد فكر كردم كه هر شب بدون درخواست عوض، شام خود را احسان مي كردم مگر نه اين است كه گفته اند چيزي راكه بيشتر دوست داري احسان كن پس من حتماً بايد اين شام را احسان كنم غذا را بردم در جاي هر شب گذشتم و برگشتم ساعتي نگذشته بود كهديدم در مي زنند در را باز كردم پيكي از طرف دوستي آمده بود گفت فلاني مي گويد كه از تهران برايم ميهمان عزيزي آمده خواهش مي كنم تشريف بياوريد شام را باهم بخوريم و در بارة موضوع بسيار مهمي هم باهم صحبت كنيم من دعوت قبول كردم و به منزل آندوست رفتم وقتي سفرة شام چيده شد با كمال تعجب ديدم يك ماهي بزرگ آماده در بين غذاها وجود دارد و با توجه به تعدا نفرات به هر يك از ما حد اقل دو برابر همان شامي را كه اهداء كردم مي رسد سرم را بالا گرفتم و در دل خود گفتم خدايا من عوض نمي خواستم ولي شما دادي و آنهم به اين زودي و چند برابر.        

      

شبستر...
ما را در سایت شبستر دنبال می کنید

برچسب : خاطراتي, نویسنده : ashrafizadeh-ahmada بازدید : 40 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1396 ساعت: 20:14